ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

سفید برفی من

جمعه هفته پیش

4مهر عروسی عمو یعقوب بود منم بابت همه آزمایشا خیلی خوشحال بودم وبادل خوش میتونم برم عروسی ...عروسی شیراز نبود مامانی عروسی رو فیروزآباد گرفتن دیگه عصر راه افتادیم تقریبا فاصلش باشیراز 1ساعت و نیمی میشه منم توراه خیلی اذیت شدم تا رسیدیم..... ماهم  چون صاحب مجلس بودیم خیلی قیافه گرفته بودیم البته اینو واسه خنده گفتم ....من چون وضعیتم فرق میکرد خدایی نتونستم هیچ کاری بکنم زن عموها همشون کارارو انجام میدادن من فقط مثه ناظراا نشسته بودم و نگاه میکردم  عروسی خیلی خوب برگزار شد و تمام شد طرفای 2شب بود که بابابزرگ با ما اومد و مامان بزرگ با عموحسن رفت وعروس و داماد هم جداگانه ، عمو هاشم و عمو علی هم موندن تا فردا بیان،،، دیگه ما 3ماشین...
12 مهر 1393

آخرهفته اومد......

قبل ازاینکه برم گفتم اول ز بزنم ببینم آماده شده یانه تا گفتم کی هستن منشی گفت بله بیاین ببرین که آمادست ....ازیک طرف دلشوره که جوابش چیه ازیک طرف خوشحال که خداروشکرزود جوابش آماده شد .....با صلوات خودمو رسوندم وقتی جواب و داد دستم مرسیدم جوابش چطوره؟؟؟؟ منشی یه نگاهی بهم کرد و لبخندملیحی زد نمیتونیم بگیم اینو که گفت  باخودم گفتم حتما یه مشکلی هست که اینو گفته ...خودمم نفهمیدم که چیه چون واقعا آزمایشش عجیب غریب بود نمیدونستم کدومش ماله منه کدومش ماله تو.....با خودم گفتم بذار یه تیری هم توتاریکی بندازم زنگ بزنم ببینم جواب آمنیو آماده شده یانه که اونم گفت بله آماده شده باورم نمیشد که اونم آماده شده  بابامحمدحسین رفت که جواب و بگیره...
12 مهر 1393

یکشنبه...

یکشنبه اومدو من باید میرفتم آزمایش خون میدادم  صبح زود رفتم که خیلی سریع نوبتم شد ولی گفت دوسری آزمایش هست یکیش مربوط به خودته و دومی مربوط به جنینه که آیا اونم عفونت و ازشماگرفته یا نه که معمولا 3هفته طول میکشه منم گفتم وضعیتم اورژانسیه باید سریعتر جوابش آماده بشه ...واسه همین گفت عصربیا با خوده خانوم دکتر صحبت کن تا آورژانسی واست انجام بده  وقتی داشکم میرفتم که با دکتره صحبت کنم تودلم میگفتم اگه گفت نمیشه و 3هفته باید منتظر بمونم!؟ با این افکار بلخره رسیدم خیلی سریع خودم و به آزمایشگاه رسوندم که منشیش نذاشت با خود ش صحبت کنم گفت خودم میرم میگم .....اومد و گفت خانوم دکتر گفتن سعی میکنن تا آخرهفته آمادش کنن...منم خوشحال شدم که ...
12 مهر 1393

شنبه اومد و من دلم خون....

عزیزکم ، دخترقشنگم بلخره شنبه اومد... با استرس فراوون رفتیم پیش دکتر ژنتیک وقتی همه سونو ها و آزمایشارو دید وبخاطر اون ان اف که بالا بود گفت حتما باید یک آزمایش خون که مربوط به عفونت هاست انجام بدی هم باید آمنیوسنتز کنی وای من دلم ریخت که چرا اینجوری شده داشتم داغون میشدم ..... جونم برات بگه رفتم پیش دکتر که گفت صبرکن صدات میزنیم بعد بیا که آمنیو رو انجام بدیم منم با دلهره فراوون نشستم که صدام زدن بغض بدی توگلوم بود ولی هرجورشده بود جلوی اشکامو گرفته بودم .....بعدازاینکه دراز کشیدم چون قربونت برم بزرگ شده بودی خیلی سخت بود که مایع رو دربیارن هیچی دیگه آخرش نشد گفتن عصربیا شاید که یه جور خوابیده باشه بتونیم مایع رو در بیاریم ...... عصرش...
12 مهر 1393

یه دنیا غم تودلم

25شهریور نوبت داشتم واسه سونو آنومالی  عصرکه شد اولین نفرمن بودم که رفتیم داخل دکتر بعضی از جاهاتو اندازه گرفت بعضی ازجاهاتم نتونست اندازه بگیره چون بد خوابیده بودی خلاصه گفت برو 1ساعت دیگه بیا دوباره رفتم بازم نشد هیچی دیگه تا3بار رفتم که نشد دیگه گفت 5شنبه صبح  بیا  منم تا 5شنبه صبرکردم ورفتم دکتر که بلخره ساعت 1ظهرنوبتم شد بازم طبق معمول باهات صحبت کردم که دخترگلم خواهشا خوب خوابیده باش تاخانوم دکتر بتونه اندازه هاتو بگیره خداروشکر خوب خوابیده بودی  خانوم دکترداشت یه چیزی توی سرتو اندازه میگرفت به نام ان اف که تاقبل 14هفتگی همون ان تی هست بعدازاون به نام ان اف اندازه میگیرن با یه حالت غمگینی گفت اندازش از حدمعم...
11 مهر 1393

معلوم شدن جنسیت گلم

من و بابایی خیلی ذوق داشتیم که تو چی هستی راستشو بخوای همه میگفتن تو پسری فقط مامان سحر و بابا داریوش و بابامحمدحسین میگفتن که تو دختری  البته منم خیلی دوست داشتم دخترباشی ولی ازخدا همش سلامتیتو میخواستم و بعدشم صلاح خودش  دیگه عصر رفتیم دکتر که دکترگفت بخواب اول همه چیرو چک کنم بعد بهت بگم قندعسله یا خانوم گل خلاصه منم منتظربودم که ببینم خانوم دکتر چی مشگه که گفت بلهههههههههههه کوچولوی ما خانوم گله .... .انقدر مامانی ذوقتو کردم سریع توذهنم دامنای چین چینی اومد که واست بخرم .... راستشو بخوای قبلا یه اسم واست انتخاب کرده بودم اما دودلم که بذارم یا نه ...ایلای ...که ترکیه چون بابایی ترکه دوست داشتم اسم توهم ترکی باشه که به معن...
11 مهر 1393

11هفته و5روز سونو ان تی

من و بابایی رفتیم دکتر، نشستیم تا نوبتم بشه اسممو که صدازدن رفتم داخل ، خوابیدم روی تخت که یک دفعه تورو دیدم که خواب بودی دستت و گذاشته بودی روی دماغت وای خیلی بامزه شده بودی خانوم دکترهرکاری کرد نتونست بیدارت کنه منم انقدر سرفه کردم تا بلخره بیدار شدی ازخواب که بیدارشدی همچین پاهاتو کشیدی زدی به کیسه آبت و هی اینور و اونور میرفتی مشخص بود داری خستگیتو در میکنی .....گل من نکنه دیشب شب کاربودی که انقدر خستت بود؟ دیگه خداروشکر ان تی و ان بی خوب بود که سی دیتوهم گرفتم اومدیم خونه تا بابایی نگات کنه ، بابایی هی نگات میکرد و قربون صدقت میرفت  عصرهم رفتم دکترخودم که گفت همه چی عالیه و4هفته دیگه بیا تابهت بگم دختری یا پسر ...... .. ...
11 مهر 1393

7هفته و 4روز

31خردادبود و منم نوبت دکتر داشتم که قلب کوچیکتو چک کنه رفتم دستشویی که دیدم لک بینی دارم وای ...منو میگی انگار دیوار روسرم خراب شد ....نمیدونستم چکارکنم فقط نشستم گریه کردم یادم افتاد که نشاسته خیلی خوبه سریع رفتم نشاسته خوردم و دراز کشیدم بعدازاون چنبار رفتم چک کردم دیدم خداروشکر خبری نیست ولی خب استرس خیلی داشتم ......صبرکردم تا عصر شد رفتیم دکتر ...خانوم دکتر خیلی خانوم خوب و مهربونیه منم خیلی دوسش دارم ...گفت دراز بکش تا فسقلیرو ببینم منم با کلی آیت الکرسی و صلوات خوابیدم خانوم دکتر داشت چک میکرد و منم فقط صلوات میفرستادم که یه وقت نگه پوچه آخه مامانی من قبل ازتو یه حاملگی پوچ داشتم واسه همین خیلی استرس داشتم که خانوم دکتر مانیتور...
11 مهر 1393

تو دروجودم بودی و من بی خبر

6خرداد ماه 93میخواستیم بریم مسافرت یه چندروزی شهرستان درود که اطراف خرم آباده که عمو مصطفی(شوهرخاله)خانوادش اونجا هستن بعدشم یه چندروزی اصفهان پیش عمه مامان رعنا  با خاله غزاله (خواهرم)با آرشا و مهرو (پسرخاله و دختر خالت)راه افتادیم .توراه که میرفتیم من دل درد بدی گرفتم یه درد عجیب که خیلی درد داشت منم باید تا چندروز دیگه  پ ر ی میشدم خلاصه رسیدیم اونجا که بابا داریوش و مامان سحر(پدرو مادر مامانت)هم اومدن .ماهم تواین چندروز کوه و آبشار رفتیم منم حسابی ورجه وورجه میکردم که هراز گاهی دل درده میومد سراغم. خلاصه بعدش رفتیم اصفهان منم صورتم خیلی ورم کرده بود   فک کردم بخاطر تاخیر تو پ ر ی باشه که تواین چندروز همش دواهای گرم م...
11 مهر 1393