ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

سفید برفی من

ایلای و آوش

سلام  نمیدونم از کجا شروع کنم .چرا دیگه نیومدم اینجا و به کل فراموشش کردم؟شاید چون برنامه های دیگه اومده اونم اینستاگرام که همه معتادش شدن. اونجا من پیج دارم و هرکس دوست داشت میتونه عکس هارو ببینه و اینم آدرسش Raaba.b.es@ اینستاگرام آخرین باری که اومدم وبلاگ نوشته بودم که حاملم و 20هفتمه ولی الان آوش جونم 2سال و 9ماهشه و وحشتناک شیطون یعنی واقعا دختر با پسر فرق داره من فکر مبکردم ایلای شیطونه ولی بیچاره تازه میفهمم که چقدر آروم بوده و من خبر نداشتم.خلاصه که باهم خیلی بازی میکنن ولی خب دعوا هم زیاد میکنن.راستی ایلای دوساله که مهد کودک میره و خیلی دوست داره ولی چند روزیه که تب داره و حالش خوب نیست مهد نمیره. خیلی خو...
12 آذر 1398

داداشی داره میاد

سلام اصلا باورم نمیشد که بعد از یک سال بتونم بیام و دوباره بنویسم . نمیدونم چرا یک دفعه ایی انقدر تنبل شدم  البته خداییش تنبل نشدم شیطنت های ایلای خیلی زیاد شده و من هم دیگه واقعا نتونستم بیام و خاطراتو بنویسم. فقط اینو بگم که یه نی نی دیگه تو راه دارم و قراره داداشی ایلای خانمی بشه. خیلی دوست داشتم که یه خواهر داشته باشه ولی خب قسمت نشد . الان هفته 20هستم و حسابی هم واسه خودش تکون میخوره البته تکون های پسری رو خیلی زودتر حس کردم تا ایلای دوستون دارم عشقولای من
4 آبان 1395

من اومدم با کلی تاخیر

سلام اول از همه بابت تاخیری که پیش اومد واقعا عذر میخوام  انقد مشکلاتمون همش باهم زیاد شد که هنوزم درگیرشم ازاونجا بگم که ما از روزی که خواستیم بریم مسافرت  ایلای 5ماه و 23روزش بود که دیدم دوتا دندونش زده بیرون خیلی خوشحال شدم که اصلا اذیت نشد خداروشکر  خلاصه برگشتیم و قرار شد که 3مرداد عروسی دخترخالم باشه که از دست روزگار یکی از فامیلای داماد فوت میکنن و عروسی به 18مرداد موکول میشه اینارو میگم چون انگار همه چی دست به دست هم داد که هیچ اتفاقی واسه کسی نیفته حتی خون از دماغ کسی نیاد .....زمانی که مادر و پدر من میان به سمت شیراز واسه عروسی همیشه کلید و به دست همسایمون میدادن که هراز گاهی به خونمون سربزنه ولی بازم به لطف خد...
17 مهر 1394

ایلای من بشدت حالش بده

زمونه انگار فعلا با ما جنگ داره و کی قراره روی خوششو بما نشون بده خدا داند ایلای حالش خیلی بده خواهشا خیلی براش دعا کنین.... ببخشید که هنوز نظرات و نتونستم جواب بدم حال خودم خیلی داغونه ازتون التماس دعا دارم......
23 شهريور 1394

جمع سه نفرمون در سومین سالگرد ازدواج

عشقم! همسرم! زندگیم! تکیه گاه من! تنها مرد زندگی من! محمدحسینم'! سالگرد ازدواجمون مبارک  ایلای من در سومین سالگرد ازدواجمون مارو 3نفره کرد 3سال پیش  21 تیر که روز عروسیمون بود فکر نمیکردم که یه دختر مثله ماه گیرم میاد خدایا شکرت چقدر خوبه که توهم امسال کنارمون بودی  بمناسبت سالگرد رفتیم هتل چمران اونجا موسیقی زنده هست ، بابایی رفت به کسی که آهنگ میخوند گفت برامون برای سالگرد یه شعر بخونه منم حسابی ذوقیدم خخخخخ البته یه سورپرایز خیلی بزرگی شدم که اصلا انتظارشو نداشتم  تقریبا 3ماهه کا بودی بابایی گفت بریم واسه ایلای پاسپورت بگیریم شاید لازم بشه از من نه از اون آره دیگه هیچی رفتی عکس گرفتی و چندروز بعد ...
23 تير 1394

5ماهگیت مبارک کوچولوی من

چندوقت پیش داشتم عکسای نوزادیتو نگاه میکردم چقدر کوچولو و ظریف بودی  توانایی هیچ کاری نداشتی ولی الان ماشالله شیطون و بانمک  5ماهگیت مبارک ماه من چندوقت پیش رفته بودیم بازار وکیل اونجاهم چون یه مکان قدیمی هست توریستا خیلی میان هر خارجی تورو میدید فورا ازت عکس میگرفت کل خارجی که تواون مکان بود همشون ازت عکس گرفتن البته توی عکساشون باباتم هست خخخخخ عکساتون اونور دنیاهم رفت  قربونت دخترم بشم که قیافت خارجیارو جذب میکنه حتی یه چینی اومد کلی با زبان خودش حرف زد توهم کلی میخندیدی انگار که میفهمیدی چی میگن خخخخخ عروسکم تا میذارمت رو زمین مهلت نمیدی و فوران برمیگردی به شکم و جدیدا یاد گرفتی خودتو میکشی جلو پاهاتو توی شکمت جمع می...
4 تير 1394

مامان شدم

اصفهان بودیم خونه عمم بخاطر تاخیر در پریود داروهای گرم میخوردم عمم گفت رعنا حامله نیستی گفتم نه میدونم ونیستم برگشتیم فرداش خونه ومامان جون مادربابایی بودیم گفت رعنا حامله ایی گفتم به پیر به پیغمبر نیستم اگه بودم که میگفتم منکه آزمایش داده بودم قبل از رفتن به اصفهان منفی بود پس 1درصد هم احتمال حامله بودن نمیدادم برای همین یه عالمه دواهای گرم میخوردم .....شب که خونه مامان جون برگشتیم به همسری گفتم واسه خنده هم شده یه بی بی چک بزنم تا خیال همه رو راحت کنم ....1دقیقه گذشت خط دوم کمرنگ شد چشمام گرد شد با شوکه ای دستشویی اوموم بیرون فقط بی بی رو نشون همسری دادم گفت یعنی حامله ایی ؟ گفتم نمیدونم برو یکی دیگه بخر دستام میلرزید وقتی برنشت چنتا از ما...
13 خرداد 1394

روزای دخترم

خب از اونجا بگم که شنبه هفته پیش برگشتیم شیراز  قبل از اینکه بیایم تو به شکم خوابیدن و یادگرفتی یعنی بدون کمک برمیگردی جیگرطلای من دیگه اینکه شیطونیاات وحشتناک زیاد شده جیغای بنفش میزنی که نگو  موهای پشت سرتم که ریخته و یه خطی پشت سرت افتاده  باید حتما باهات حرف بزنم وگرنه همینجور غر میزنی عاشف تلویزیونی مخصوصا فوتبال!!!!! باید کم کم آماده بشی واسه واکسن 4ماهگیت از الان استرس گرفتم چون میگن 4ماهگی خیلی تب میکنن دیگه چیز خاصی نبود بگم  فافا جون فقس بخاطر تو چون خیلی عزیزی راستی لیلا جون به وبلاگت نمیتونم سر بزنم میگه درحال تعمیره توروخدا بیا از خودت یه خبر بده نی نی جونمون چطوره؟ ...
26 ارديبهشت 1394