ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

سفید برفی من

یه دنیا غم تودلم

25شهریور نوبت داشتم واسه سونو آنومالی  عصرکه شد اولین نفرمن بودم که رفتیم داخل دکتر بعضی از جاهاتو اندازه گرفت بعضی ازجاهاتم نتونست اندازه بگیره چون بد خوابیده بودی خلاصه گفت برو 1ساعت دیگه بیا دوباره رفتم بازم نشد هیچی دیگه تا3بار رفتم که نشد دیگه گفت 5شنبه صبح  بیا  منم تا 5شنبه صبرکردم ورفتم دکتر که بلخره ساعت 1ظهرنوبتم شد بازم طبق معمول باهات صحبت کردم که دخترگلم خواهشا خوب خوابیده باش تاخانوم دکتر بتونه اندازه هاتو بگیره خداروشکر خوب خوابیده بودی  خانوم دکترداشت یه چیزی توی سرتو اندازه میگرفت به نام ان اف که تاقبل 14هفتگی همون ان تی هست بعدازاون به نام ان اف اندازه میگیرن با یه حالت غمگینی گفت اندازش از حدمعم...
11 مهر 1393

معلوم شدن جنسیت گلم

من و بابایی خیلی ذوق داشتیم که تو چی هستی راستشو بخوای همه میگفتن تو پسری فقط مامان سحر و بابا داریوش و بابامحمدحسین میگفتن که تو دختری  البته منم خیلی دوست داشتم دخترباشی ولی ازخدا همش سلامتیتو میخواستم و بعدشم صلاح خودش  دیگه عصر رفتیم دکتر که دکترگفت بخواب اول همه چیرو چک کنم بعد بهت بگم قندعسله یا خانوم گل خلاصه منم منتظربودم که ببینم خانوم دکتر چی مشگه که گفت بلهههههههههههه کوچولوی ما خانوم گله .... .انقدر مامانی ذوقتو کردم سریع توذهنم دامنای چین چینی اومد که واست بخرم .... راستشو بخوای قبلا یه اسم واست انتخاب کرده بودم اما دودلم که بذارم یا نه ...ایلای ...که ترکیه چون بابایی ترکه دوست داشتم اسم توهم ترکی باشه که به معن...
11 مهر 1393

11هفته و5روز سونو ان تی

من و بابایی رفتیم دکتر، نشستیم تا نوبتم بشه اسممو که صدازدن رفتم داخل ، خوابیدم روی تخت که یک دفعه تورو دیدم که خواب بودی دستت و گذاشته بودی روی دماغت وای خیلی بامزه شده بودی خانوم دکترهرکاری کرد نتونست بیدارت کنه منم انقدر سرفه کردم تا بلخره بیدار شدی ازخواب که بیدارشدی همچین پاهاتو کشیدی زدی به کیسه آبت و هی اینور و اونور میرفتی مشخص بود داری خستگیتو در میکنی .....گل من نکنه دیشب شب کاربودی که انقدر خستت بود؟ دیگه خداروشکر ان تی و ان بی خوب بود که سی دیتوهم گرفتم اومدیم خونه تا بابایی نگات کنه ، بابایی هی نگات میکرد و قربون صدقت میرفت  عصرهم رفتم دکترخودم که گفت همه چی عالیه و4هفته دیگه بیا تابهت بگم دختری یا پسر ...... .. ...
11 مهر 1393

7هفته و 4روز

31خردادبود و منم نوبت دکتر داشتم که قلب کوچیکتو چک کنه رفتم دستشویی که دیدم لک بینی دارم وای ...منو میگی انگار دیوار روسرم خراب شد ....نمیدونستم چکارکنم فقط نشستم گریه کردم یادم افتاد که نشاسته خیلی خوبه سریع رفتم نشاسته خوردم و دراز کشیدم بعدازاون چنبار رفتم چک کردم دیدم خداروشکر خبری نیست ولی خب استرس خیلی داشتم ......صبرکردم تا عصر شد رفتیم دکتر ...خانوم دکتر خیلی خانوم خوب و مهربونیه منم خیلی دوسش دارم ...گفت دراز بکش تا فسقلیرو ببینم منم با کلی آیت الکرسی و صلوات خوابیدم خانوم دکتر داشت چک میکرد و منم فقط صلوات میفرستادم که یه وقت نگه پوچه آخه مامانی من قبل ازتو یه حاملگی پوچ داشتم واسه همین خیلی استرس داشتم که خانوم دکتر مانیتور...
11 مهر 1393

تو دروجودم بودی و من بی خبر

6خرداد ماه 93میخواستیم بریم مسافرت یه چندروزی شهرستان درود که اطراف خرم آباده که عمو مصطفی(شوهرخاله)خانوادش اونجا هستن بعدشم یه چندروزی اصفهان پیش عمه مامان رعنا  با خاله غزاله (خواهرم)با آرشا و مهرو (پسرخاله و دختر خالت)راه افتادیم .توراه که میرفتیم من دل درد بدی گرفتم یه درد عجیب که خیلی درد داشت منم باید تا چندروز دیگه  پ ر ی میشدم خلاصه رسیدیم اونجا که بابا داریوش و مامان سحر(پدرو مادر مامانت)هم اومدن .ماهم تواین چندروز کوه و آبشار رفتیم منم حسابی ورجه وورجه میکردم که هراز گاهی دل درده میومد سراغم. خلاصه بعدش رفتیم اصفهان منم صورتم خیلی ورم کرده بود   فک کردم بخاطر تاخیر تو پ ر ی باشه که تواین چندروز همش دواهای گرم م...
11 مهر 1393

معذرت خواهی از دخترم

سلام دخترم  منوببخش خیلی واست دیر وبلاگ درست کردم البته بیشتر تنبلیم میشد     خلاصه به هربدبختی که شد اومدم تا خاطراتمونو ثبت کنم حالا زودی تمام خاطرات و به صورت خلاصه از اول تا الانتو مینویسم جیگرم ...
11 مهر 1393