ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

سفید برفی من

خدایا بازم ممنون که خوشحالم کردی........27هفته و6روز

خدایا هرچقدر بگم دوست دارم بازم کمه نمیدونم باید چجوری سپاس گزار محبتات باشم خدای مهربونم  خدایا ممنونم که دخترم سالمه سالمه  دیروز نوبت سونو داشتم واسه مساله ی سرت که دوباره اندازه بگیرن ، دلشوره عجیبی داشتم فقط تودلم صلوات میفرستادم  فکرای منفی ازم دور نمیشد نکنه یه مشکل دیگه پیدا بشه ؟ نکنه اندازش تغییری نکرده یا بزرگتر شده؟ ووووووو وقتی آقای دکترو دیدم یه جورایی آروم شدم نمیدونم چرا ولی احساس کردم اتفاق بدی قرار نیست بیفته  وقتی دکتر مشکلمو پرسید ومن براش توضیح دادم که حتی آمنیوسنتزهم کردم و یه مشت آزمایشای دیگه که همش خوب بودا به دقت تو مانیتورش نگاه میکرد  منم فقط هاج و واج به صورت دکتر نگاه میکردم و ...
19 آبان 1393

این بلاها چیه؟؟؟؟؟؟

سلام دخترمن من نمیدونم چرا اینقد عجولی تودختر؟؟؟ مامانی توهنوز خیلی کوچولو هستی توروخدا تا موقع زایمان توشکم مامانی بمون و رشد کن پریشب دردای بدی داشتم تا اومدم بیمارستان بستریم کردن الانم تو بیمارستانم دارم واست میگم گلم، انقباضای بدی تو رحم داشتم هرلحظه ممکن بود زایمان کنم الانم کوه دارو و سرم بمن وصل میکنن تا شما نیای. دخترنازم حرف مامانیرو گوش کن و تا موقع موعد همونجا بمون باشه؟؟؟ دیشب فقط کارم گریه بودمیگفتن اگه زایمان کنم شمابرام نمیمونی مامانی تورو به امام حسین که امشب شام غریبانست بمون و خوب رشد کن  یه عالمه بوووووس واسه دختر قشنگم
14 آبان 1393

6ماهت تموم شد هووووووررررراااااا

سلام دخترقشنگم خوبی؟ مامانی اینروزا خیلی شیطون شدیا همش منو قلقلک میدی  مبارک باشه گلکم 6ماهت تموم شدو وارد ماه هفت شدی خداروشکر منم یه چندروزه حالم بده بشدت سرماخوردم و فین فین میکنم ، دوباره هم این عفونت روده فلان فلان شده برگشته سراغم من نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره هرازگاهی باید بیادو منو عذاب بده ، انقدر امروز درد داشتم که فقط گریه میکردم ، دیگه نشستم باهاش صحبت کردم فعلا چشمش نزنم آروم گرفته. مامان سحرم بیچاره برام سوپ درست کرد دستش درد نکنه خوردم خیلی آروم شدم چون سرم خیلی سنگین شده بودفقط درد روده خیلی اذیتم میکنه گل من مواظبه خودت باش باشه؟ چشام کور بشه و نبینم یه وقتی یه چیزیت بشه  یه عالمه بووووووووووس ...
5 آبان 1393

توهمه دنیای منی...

چه حس قشنگیه وقتی تو در وجودمی، درمن نفس میکشی و هرروز بزرگتر میشی، وقتی که هرجا هستم توهم بامنی ، وقتی که خوشحالم تواولین نفری هستی که حسش میکنی و وقتیم که غمگین و ناراحتم بازم تو...                                                                                                                          وقتی که با دستها و پاه...
3 آبان 1393

دخترگردن کلفت من

سلام عزیزمامانی ببخشید یه چندوقت نبودم  ، جونم برات بگه که مامان سحرو باباداریوش اومدن قضیه تصادفممو فهمیدن دیگه کلی هم ناراحت شدن بعد دیگه واست نذرداشتم آش رشته درست کردم خیلیم خوشمزه شد با بابایی درخونه ها آش دادیم خاله غزاله اینا خونشون و عوض کردن دارن از اینجا میرن دیگه بهم نزدیک نیستیم و کلی ازهم دور شدیم منم یه چندروز فکرم درگیر سرت بود که ان اف آیا اومده پایین یانه دیگه امروز نوبت دکتر داشتم گفت عاملش ارث هم میتونه موثر باشه ولی حتما تو هفته 28باید یه سونو انجام بدی .خانم دکتر گفت کاریش نمیشه کرد دخترت گردن کلفته ازاون قلدرا دیگه مامانی توقراره دختر گردن کلفت من بشی مثله بابات لابد به اون رفتی ...
27 مهر 1393

اولین لگدات

الهی من قربونت بشم چندوقت بود یه حرکتایی تودلم احساس میکردم مثل موج بود ولی دیشب دیدم یه طرفه شکمم میپره بالا وایییییی انقد ذوقتو کردم مامان سریع صدای بابایی زدم که اونم نگاه کنه ولی بیچاره ازبس میخ شده بود چشماش اشک جمع شد ولی تو اصلا دیگه تکون نخوردی ازحالا داری ناز میکنیا ای شیطون تا بابایی رفت تو دوباره تکون خوردی حتی یه لحظه شکمم مثله موج دریا شد همچین بالا و پایین رفت منم حسابی ذوق زده شده بودم ولی بابایی نتونست ببینه البته تونخواستی نشونش بدی دخترشیطون من ...
16 مهر 1393

جمعه هفته پیش

4مهر عروسی عمو یعقوب بود منم بابت همه آزمایشا خیلی خوشحال بودم وبادل خوش میتونم برم عروسی ...عروسی شیراز نبود مامانی عروسی رو فیروزآباد گرفتن دیگه عصر راه افتادیم تقریبا فاصلش باشیراز 1ساعت و نیمی میشه منم توراه خیلی اذیت شدم تا رسیدیم..... ماهم  چون صاحب مجلس بودیم خیلی قیافه گرفته بودیم البته اینو واسه خنده گفتم ....من چون وضعیتم فرق میکرد خدایی نتونستم هیچ کاری بکنم زن عموها همشون کارارو انجام میدادن من فقط مثه ناظراا نشسته بودم و نگاه میکردم  عروسی خیلی خوب برگزار شد و تمام شد طرفای 2شب بود که بابابزرگ با ما اومد و مامان بزرگ با عموحسن رفت وعروس و داماد هم جداگانه ، عمو هاشم و عمو علی هم موندن تا فردا بیان،،، دیگه ما 3ماشین...
12 مهر 1393

آخرهفته اومد......

قبل ازاینکه برم گفتم اول ز بزنم ببینم آماده شده یانه تا گفتم کی هستن منشی گفت بله بیاین ببرین که آمادست ....ازیک طرف دلشوره که جوابش چیه ازیک طرف خوشحال که خداروشکرزود جوابش آماده شد .....با صلوات خودمو رسوندم وقتی جواب و داد دستم مرسیدم جوابش چطوره؟؟؟؟ منشی یه نگاهی بهم کرد و لبخندملیحی زد نمیتونیم بگیم اینو که گفت  باخودم گفتم حتما یه مشکلی هست که اینو گفته ...خودمم نفهمیدم که چیه چون واقعا آزمایشش عجیب غریب بود نمیدونستم کدومش ماله منه کدومش ماله تو.....با خودم گفتم بذار یه تیری هم توتاریکی بندازم زنگ بزنم ببینم جواب آمنیو آماده شده یانه که اونم گفت بله آماده شده باورم نمیشد که اونم آماده شده  بابامحمدحسین رفت که جواب و بگیره...
12 مهر 1393

یکشنبه...

یکشنبه اومدو من باید میرفتم آزمایش خون میدادم  صبح زود رفتم که خیلی سریع نوبتم شد ولی گفت دوسری آزمایش هست یکیش مربوط به خودته و دومی مربوط به جنینه که آیا اونم عفونت و ازشماگرفته یا نه که معمولا 3هفته طول میکشه منم گفتم وضعیتم اورژانسیه باید سریعتر جوابش آماده بشه ...واسه همین گفت عصربیا با خوده خانوم دکتر صحبت کن تا آورژانسی واست انجام بده  وقتی داشکم میرفتم که با دکتره صحبت کنم تودلم میگفتم اگه گفت نمیشه و 3هفته باید منتظر بمونم!؟ با این افکار بلخره رسیدم خیلی سریع خودم و به آزمایشگاه رسوندم که منشیش نذاشت با خود ش صحبت کنم گفت خودم میرم میگم .....اومد و گفت خانوم دکتر گفتن سعی میکنن تا آخرهفته آمادش کنن...منم خوشحال شدم که ...
12 مهر 1393

شنبه اومد و من دلم خون....

عزیزکم ، دخترقشنگم بلخره شنبه اومد... با استرس فراوون رفتیم پیش دکتر ژنتیک وقتی همه سونو ها و آزمایشارو دید وبخاطر اون ان اف که بالا بود گفت حتما باید یک آزمایش خون که مربوط به عفونت هاست انجام بدی هم باید آمنیوسنتز کنی وای من دلم ریخت که چرا اینجوری شده داشتم داغون میشدم ..... جونم برات بگه رفتم پیش دکتر که گفت صبرکن صدات میزنیم بعد بیا که آمنیو رو انجام بدیم منم با دلهره فراوون نشستم که صدام زدن بغض بدی توگلوم بود ولی هرجورشده بود جلوی اشکامو گرفته بودم .....بعدازاینکه دراز کشیدم چون قربونت برم بزرگ شده بودی خیلی سخت بود که مایع رو دربیارن هیچی دیگه آخرش نشد گفتن عصربیا شاید که یه جور خوابیده باشه بتونیم مایع رو در بیاریم ...... عصرش...
12 مهر 1393