ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

سفید برفی من

جمعه هفته پیش

1393/7/12 2:04
نویسنده : مامان رعنا
505 بازدید
اشتراک گذاری

4مهر عروسی عمو یعقوب بود منم بابت همه آزمایشا خیلی خوشحال بودم وبادل خوش میتونم برم عروسی ...عروسی شیراز نبود مامانی عروسی رو فیروزآباد گرفتن دیگه عصر راه افتادیم تقریبا فاصلش باشیراز 1ساعت و نیمی میشه منم توراه خیلی اذیت شدم تا رسیدیم.....

ماهم  چون صاحب مجلس بودیم خیلی قیافه گرفته بودیم البته اینو واسه خنده گفتم ....من چون وضعیتم فرق میکرد خدایی نتونستم هیچ کاری بکنم زن عموها همشون کارارو انجام میدادن من فقط مثه ناظراا نشسته بودم و نگاه میکردم 

عروسی خیلی خوب برگزار شد و تمام شد طرفای 2شب بود که بابابزرگ با ما اومد و مامان بزرگ با عموحسن رفت وعروس و داماد هم جداگانه ، عمو هاشم و عمو علی هم موندن تا فردا بیان،،، دیگه ما 3ماشینی حرکت کردیم ازهرتونل که رد میشدیم بوق بوق راه مینداختیم پشت عروس و داماد 

من خواب بدی به چشمم اومده بو نمیتونستم یه لحظه چشممو باز بذارم به بابایی گفتم بیداری من یه چرتی بزنم ؟ گفت باخیال راحت بخواب منم کلی قسم دادم که توروخدا خوابت نبره 

من تو خواب عمیقی بودم که انگار یه بمبی منفجر شد.آره مامانی تصادف کردیم اونم چه تصادفی نزدیک بود چپ کنیم فقط خدا به تو رحم کرد منم ازشدت ضربه سرم خورد توشیشه که شیشه خورد شد منم صورتم غرق خون شده بود پای چپم بشدت ضرب دید زخم شد 

توی شوک بودم فقط جیغ میزدم ساعت 4صبح بود...شکممو گرفته بودمو جیغ میزدم که بچم.....بابایی منوفقط بغل کرده بود و آرومم میکرد یه لحظه که نگاه کردم دیدم لباسش شده پرازخون تازه فهمیدم که چه بلایی سر صورتم اومده 

ماشین داغون شده ولی فدای سرت دخترم توروخدا تو سالم باش اینا هیچ مهم نیستن

منو سریع با آمبولانس بردنم بیمارستان سرمو پانسمان کردن و چک کردن که یه وقت خونریزی نکرده باشم وه خداروشکر نداشتم تابردنم بیمارستان سرم بهم وصل کردن منم ازترس تمام فک و صورتم میلرزید اصلا نمیتونستم صحبت کنم  فقط میلرزیدم 

گفتن دکتر ساعت 7صبح میاد واسه سونو منم تا اون موقع خون های روی صورتم خشک شده بودکه به هزار بدبختی مامان بزرگ بیچاره پاکشون کرد ...دکتراومد وگفت همه چی خوبه ، دیگه تامرخصم کردن ظهرشد تا اومدم توخونه بابابزرگ زد زیر گریه ....همه فهمیده بودن که ماتصادف کردیم عموعلی اومد وقتی قیافه منو دیدن زن عمو اومد توبغلم و زار میزد و میگفت اگه یه بلایی سرتون میومد چی عمدهم یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد .....

تمام موهای سرم پراز شیشه بود ، اومدم که برم حمام دیدم خونریزی کردم اونم تقریبا شدید من نشستم رو زمین فقط زار میزدم که بچم مرد بابا بیچاره هم منو که میبرد دکتر توراه فقط گریه میکرد ....دکترم تا قیافه منو دید شاخ دراورد که چه بلایی سرت اومده ؟ تاگفتم چی شده گفت یا خدااااااااا بخواب تا سونوت کنم

دکتر تا قلبتودید که میزنه گفت خداروشکر بچه زندس  ولی جفتت شدیدا خون ریزی کرده واگه تشدید پیدا کنه کنده میشه فقط باید استراحت مطلق داشته باشی

الان یک هفته ازاون ماجرا میگذره و من که یادش میوفتم حالم بد میشه ، اگه خدابخواد قراره چندروز دیگه گوسفندقربونی کنیم.

بدون گلم که دوباره توهفته رفتم دکتر که جفتم خدارو هزار مرتبه شکر خونش جذب شده بود فقط دعا میکنم خدا دیگه بلایی سرت نیادمن مهم نیستم فقط توسالم باشقلب

راستی به پدرو مادرخودم هیچی نگفتم فقط به خاله غزاله با بدبختی گفتم اونم نه کامل وقتی قیافمو دید تازه فهمید چی شده الهی بمیرم اونم خیلی گریه کرد .مهم اینه الان خوبم فقط جلوی سرم بخاطر شیشه موهای سرم کنده شده که اونم فدای سرت چندماه دیگه بیشترنمونده اونم باهم بسلامتی میگذرونیمش گلکمماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

sima
14 مهر 93 18:33
عزیزممم خداروشكر كه الان سالمید ایشالا همیشه بلا ازتون دور باشه وبلاگتم عالیه
مامان رعنا
پاسخ
مرسی عزیزم ایشالله نی نی توهم سالم باشه همیشه