ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

سفید برفی من

شنبه اومد و من دلم خون....

1393/7/12 1:10
نویسنده : مامان رعنا
451 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم ، دخترقشنگم بلخره شنبه اومد...

با استرس فراوون رفتیم پیش دکتر ژنتیک وقتی همه سونو ها و آزمایشارو دید وبخاطر اون ان اف که بالا بود گفت حتما باید یک آزمایش خون که مربوط به عفونت هاست انجام بدی هم باید آمنیوسنتز کنی وای من دلم ریخت که چرا اینجوری شده داشتم داغون میشدم .....

جونم برات بگه رفتم پیش دکتر که گفت صبرکن صدات میزنیم بعد بیا که آمنیو رو انجام بدیم منم با دلهره فراوون نشستم که صدام زدن بغض بدی توگلوم بود ولی هرجورشده بود جلوی اشکامو گرفته بودم .....بعدازاینکه دراز کشیدم چون قربونت برم بزرگ شده بودی خیلی سخت بود که مایع رو دربیارن هیچی دیگه آخرش نشد گفتن عصربیا شاید که یه جور خوابیده باشه بتونیم مایع رو در بیاریم ......

عصرشد و من بانگرانی بیشتر رفتم دکتر ...فقط از خدا کمک میخواستم چشمامو بسته بودم و اشک میریختم که یه وقت سوزن بهت نخوره و اذیت نشه ...من مهم نبودم فقط تو برام مهم بودی......عزیزی مامان بلخره تونستن مایع رو دربیارن اولی رو کشیدن دومی رو که اومدن بکشن سرنگ پرازخون شد منم که منتظر یه بهونه بودم بیشتر گریه کردم مغزم هنگ کرده بود که نکنه تو یه چیزیت شده دکتر هی منو آروم میکرد که چیزی نیست ماله جفتته ...بلخره به هزار بدبختی که شد دوتا سرنگ مایع کشیدن منم صورتم شده بود مثه گچ ازضعف نمیتونستم ازجام بلند بشم فقط گریه میکردم و دکتروقسم میدادم که بچم چیزیش شده؟ دکترم منوآروم میکرد میگفت نه عزیزم خیالت راحت 

مامان سحرچون ازما دوره هر دقیقه به بابایی زنگ میزد که چی شد اونم مشخص بود که خیلی گریه کرده ......خلاصه گل من اونروز با اینکه خیلی روز بدی بود و تو اذیت شدی ولی مهم اینکه گذشت و باید 1هفته منتظرجوابش میشدم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)