ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

سفید برفی من

مامان شدم

اصفهان بودیم خونه عمم بخاطر تاخیر در پریود داروهای گرم میخوردم عمم گفت رعنا حامله نیستی گفتم نه میدونم ونیستم برگشتیم فرداش خونه ومامان جون مادربابایی بودیم گفت رعنا حامله ایی گفتم به پیر به پیغمبر نیستم اگه بودم که میگفتم منکه آزمایش داده بودم قبل از رفتن به اصفهان منفی بود پس 1درصد هم احتمال حامله بودن نمیدادم برای همین یه عالمه دواهای گرم میخوردم .....شب که خونه مامان جون برگشتیم به همسری گفتم واسه خنده هم شده یه بی بی چک بزنم تا خیال همه رو راحت کنم ....1دقیقه گذشت خط دوم کمرنگ شد چشمام گرد شد با شوکه ای دستشویی اوموم بیرون فقط بی بی رو نشون همسری دادم گفت یعنی حامله ایی ؟ گفتم نمیدونم برو یکی دیگه بخر دستام میلرزید وقتی برنشت چنتا از ما...
13 خرداد 1394

روزای دخترم

خب از اونجا بگم که شنبه هفته پیش برگشتیم شیراز  قبل از اینکه بیایم تو به شکم خوابیدن و یادگرفتی یعنی بدون کمک برمیگردی جیگرطلای من دیگه اینکه شیطونیاات وحشتناک زیاد شده جیغای بنفش میزنی که نگو  موهای پشت سرتم که ریخته و یه خطی پشت سرت افتاده  باید حتما باهات حرف بزنم وگرنه همینجور غر میزنی عاشف تلویزیونی مخصوصا فوتبال!!!!! باید کم کم آماده بشی واسه واکسن 4ماهگیت از الان استرس گرفتم چون میگن 4ماهگی خیلی تب میکنن دیگه چیز خاصی نبود بگم  فافا جون فقس بخاطر تو چون خیلی عزیزی راستی لیلا جون به وبلاگت نمیتونم سر بزنم میگه درحال تعمیره توروخدا بیا از خودت یه خبر بده نی نی جونمون چطوره؟ ...
26 ارديبهشت 1394

عکس های ماه من

اومدم خونه بابامینا یه شهرستان دیگه نمیدونین چقدر خوشحالم هم بخاطر دیدن پدر مادرم هم بخاطر وای فای یه عالمه عکس های دخملیمو گذاشتم بیاین ادامه مطلب   ...
9 ارديبهشت 1394

مامان داریم

لیلا جون از صمیم قلب برات خوشحالم ببخشید که دیر شد راستش نتم مشکل پیداکرده بود ایشالله 9ماه بارداری خوبی داشته باشی و درآخر نی نی نازتو در آغوش بگیری  بازم مبارکت باشه ...
8 ارديبهشت 1394

سال جدید در کنار دخترم...

داری بزرگ میشی بزرگ و بزرگتر و من میدونم که یه روزی واسه لحظه لحظه های با تو بودن دلم تنگ میشه  الانم دلم تنگ میشه و میدونم دیگه این روزا دیگه تکرار نشدنی هستند روزی که پیر شدم و تو برای خودت یه خانوم ، برات تعریف میکنم که چه جوری بودی چکار میکردی و دلم دوباره تنگ میشه و میگم چه حیف چه زود گذشت! الان دقیقا 81روزت هست و روز به روز شیرین تر میشی عشقم خنده هایی که برام میکنی دلم اب میشه انگار یه قلقلکی تودلم میدن  الهی دورت بگردم که خیلی خوش اخلاقی وقتی از خواب بیدار میشی شروع میکنی واسه خودت خندیدن منم بیدار میشم با تو میخندم عاشق این هستی که یکی باهات حرف بزنه وقتی نگاه تلویزیون میکنم انقد صدام میزنی وقتی متوجه تو میش...
25 فروردين 1394

اولین سالی که توهستی...

چقدر امسال برام با سال های دیگه فرق داره چون تو هستی توهستی که شدی همه وجودم  توهستی که شدی همه آرزوهام توهستی که زندگی برام مثه نقاشی شده پراز رنگ های شاد  توهستی که تا من بشم       .....مادر...... خدارو شاکرم بخاطر وجودتو نازنینم  بعضی موقع ها نگات میکنم نمیدونم چرا بغض  میکنم و بی هوا میگم خدایا شکرت ..... گلم، نازنینکم امسال اولین سالیه که تو درکنارمون هستی و جمعمون سه نفرست  خیلی واسه همه دوستانی که میخواستن مادربشن ولی متاسفانه خواست خدا چیز دیگه ای بود دعا کردم و میکنم و تو گوش ایلای هم میگم ....مامانی ب ای همه دعا کن نمیدونم میفهمه یانه ولی من همش میگم  بازم میگم مامانی...
28 اسفند 1393