ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

سفید برفی من

1ماهگی ایلای جونم

سلام قربونت بشم من  وای بخدا یه لحطه هم نمیتونم ازت دور بشم ،، طاقت گریه هاتو ندارم واقعا یه تیکا از وجودمی نازنینم امسال تولدم کنارم بودی خیلی خوب یه جشن کوچولو خودمونی گرفتیم ینکه دوتامون بهمنی هستیم خیلی خوشحالم خخخخ 3اسفند 1ماهه شده گل من ، 1ماهگیت مبارک نفسم تواین 1ماه حدود 14کیلو کم شدم حتی از وزن قبل حاملگیم کمتر شدم اینم بخاطر وجود توهست انقد خوشحال میشم بدون هیچ رژیمی وزن کم کردم خواهشا به کارت ادامه بده تا مامانی تا عید باربی بشه  الهییییب بمیرم مامان  از روز جمعه یک دفعه چشم چپت قرمز سد بعد 2روز بعد کمتر شد دوباره بیشتر شد به حدی که انگار زخم شده و خون لخته شده جیگرم آتیش میگیرم وقتی میبینم همش بخدا میگ...
7 اسفند 1393

ایلای من 20روزه زمینی شده

سلام گلکم سلام قشنگم قربون صورت مثه ماهت بشم من  وقتی به صورتت نگاه میکنم یاد اولین سونویی که رفتم میفتم یه موجود خیلی کوچولو بودی که اندازه یه عدس بودی که تازه دست و پات جوونه زده بود ، وقتی یاردم میاد میفهمم که خداچققققققققققدررررررررر بزرگه  خدایا شکرت  وقتی ازبیمارستان اومدیم بلافاصله توروحمام کردیم ، منم تقریبا هفته اول یه مقدار درد داشتم درست نمیتونستم بغلت بگیرم فقط برای شیر دادن 15روزگی بردمت بهداشت وزنت شده بود 3600، وقتی ازخانومه پرسیدم خوبه ، گفت خوبه؟عالیییییههههههه تواین 15روز 600گرم اصاف کرده ماشالله دخترم امروز 20روزت شده ، خیلی ازروز اول قیافت فرق کرده  بابا داریوش هرروز زنگ میزنه حالتو میپرس...
23 بهمن 1393

خدایا شکرت

خدایا شکرت شکرت شکرت.... نویسنده وبلاگ در آرزوی مادرشدن **مامان شده**هوووووووووورررررررررراااااااااااا خدایا نی نی های نازشو تا9ماه تودلش رشد کنن و سالم بیان تو بغلش الهی آمین ایشالله بزودی خبر بارداری بقیه رو بشنوم ...
7 بهمن 1393

دخترم اومد..

سلام به همگی  دخترم روز 3بهمن ساعت 9صبح با وزن 3030گرم و قد50پا به این دنیای بزرگ گذاشت  وزمینی شد. برای همه دعا کردم الان میگم که چطور بود ساعت 7صبح راه افتادیم به سمت بیمارستان بعدازاون بمن گفتن که لباسی که واسه اتاق عمل بمن داده  بودن بپوشم بعد طرفای 8گفتن که دیگه باید برم بسمت اتاق عمل خواهرم و مادرم و همسر جونمم بودنیه شنل بمن دادن که بپوشم و برم هیچی نمیتونستم بگم فقط بغض کرده بودم و اشکام همینجور میومدن پایین  ، استرس عجیبی داشتم از اینکه آخرش چی میشه ....؟؟؟ خلاصه وقتی رفتم تو اتاق عمل یه چند دقیقه ای نشستم فقط من گریه میکردم و اسم همه کساییکه میشناختمو میوردم دعا میکردم حتی کساییکه تواین دنیا طعم مادرشد...
6 بهمن 1393

جمعه داره میاد...

دیگه داره تموم میشه.......9ماه باهم بودیم هرسختی رو تحمل کردیم ، توزیرپوست من تو بدن بزرگ شدی ، ازهمه کس بهم بیشتر نزدیک بودی ، وجودت تو وجودم بود  توزودترازهمه متوجه خوشحالی و ناراحتی من میشدی ، وقتی دیگه تکوناتو حس کردم بیشتر وجودتو حس کردم و بیشتر بهم نزدیک شدی دیگه همه ایناداره تموم میشه ....ومن روی ماهتو رو میبینم وقتی بهش فکر میکنم گریم میگیره خداروشکر میکنم خداتورو چندبار بهم بخشید اولیش این بودکه گفتن سرت مشکل داره و شاید مجبور به سقط بشی  دوم تصادفی بود که واییییییی وقتی یادم میاد حالم بد میشه من با اون ضربه ای که تو شیشه ماشین رفتم و شیشه ماشین خوردوخاکی شد و سرتاپام پرازخون بود چجور دووم اوردی وبعدشم خونریزی شد...
1 بهمن 1393

تقدیم به نفس های گرم زندگیم

با اومدنت دنیامو واسم بزرگ تر و رنگی تر کردی  وقتی دستاتو میگیرم میشم پراز حس قشنگ پرواز کردن خیلی سختی کشیدیم تا بهم رسیدیم ، ازخدا شاکرم که تورو مرد زندگیم کرد... مردی که باتمام وجودم دوستش دارم و مثه پروانه دورش میگردم  محمدحسینم بودنت درکنار من آرامشه ، پراز امنیته، پراز شادیه ...... خوشحالم  که دخترم پدری مثه توداره وهمیشه میتونه ازداشتن همچین پدری سرش بالا باشه تمام این 9ماه کنارم بودی و تنهام نذاشتی....هرسختی کشیدم هردردی کشیدم همیشه پیشم بودی  غرغرهای منو گوش کردی و دم نزدی  عصبانیتهای منو تحمل کردی و به روی خودت نیوردی شبهایی که تاصبح دردکشیدم و بامن بیدارمیموندی و فقط بهم آرامش میدادی ...
29 دی 1393